هدی از پنجره به کوچه تگاه می کرد و گنجشک ها را می دیدی.
گنجشک ها همه با هم در یک نقطه می نشستند و از همان نقطه همه با هم پرواز می کردند.
هدی فکر می کرد که گنجشک ها دارند با هم غذا می خورند.
هدی با خودش می گفت: کاش می شد آنها هم با هم غدا بخورند.
از آن روز که همه از آن ساختمان بزرگ برگشته بودند هادی برادر هدی با پدر غذا می خورد و هدی با مادرش.