صدای اذان از رادیوی تاکسی و مسجد کنار خیابان ،همزمان داشت پخش می شد.
ترافیک آنقدرگره خورده بود که هیچ اتومبیلی نمی توانست
تکان بخورد، راننده زیرلب غر می زدو مسافرین هم از راهی که راننده انتخاب کرده بود ، ناراضی بودند.
یکی از مسافرین گفت:" باید از اونکی خیابون میرفتیم"
راننده در حالیکه اتومبیل را خاموش می کرد گفت:" دم افطار همه جا همین طوریه، اگه مشکلی..."
یک سینی چای از سمت راننده ، داخل شد.
پسر جوانی داشت چایی صلواتی بین اتومبیل ها پخش می کرد وحالا به آنها رسیده بود.
راننده 4 چایی به همراه مقداری خرما از سینی برداشت وگفت:"خیر ببینی"
بعد راننده پیاده شد وبا 2 نان بربری داغ برگشت وسوار شدوگفت:"بخورید تا داغه! با چایی حال می ده"
یکی از مسافرها از کیف مقداری پنیر درآوردو بفرمایی زد.
دیگری جعبه ای که دستش بود و حاوی زولبیا بامیه بود بازکرد.
آن یکی مقداری گردو داشت ودیگری آبنبات.
این خوشمزه ترین افطاری بود که آنها تا به حال خورده بودند.
سلام گلم ... خیلی قشنگ می نویسی ! DD !