خیال میکنیم خوب میشویم،میگوییم جوان که شدیم، قد که کشیدیم، به زندگی که مشغول شدیم خوب میشود. جوان میشویم،به زندگی مشغول میشویم، ولی خوب نمیشویم، آن دچار بودن در ما میماند. دل خوشیم هنوز، میگوییم ازدواج که کنیم، تشکیل خانواده که بدهیم محبت اهل و عیال این دچار بودن را از ما میگیرد،ولی چنین نمیشود،هنوز همانیم،با همان آشوبها،همان شعله کشیدنها، همان دم به دم در تپش بودنها. هنوز امیدواریم به رفتنش. میگوییم تولدی که رخ بدهد، فرزندی که از ما به این جا بیاید آن گاه دیگر دچار نخواهیم ماند،او میآید و ما هنوز دچاریم،ناگریز آرزو داریم او چنین دچار و پرشور و پر زخمه نباشد...