آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم…
آرش می گفت: جهان به
عیاران محتاج تر است تا به عاشقان.
وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان...
آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره و تیری انداخت تیری که هزاران سال است می رود...
هیچ کس اما نمی داند که اگر بهآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت!