از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است. فاطمه یک «زن» بود، آنچنان که اسلام می خواهد که زن باشد. تصویر سیمای او را پیامبر، خود رسم کرده بود و او را در کوره های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی خود یک «امام» است، یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده آل برای یک «زن»، یک «اسوه»، یک «شاهد» براس هر زنی که می خواهد «شدن خویش» را خود انتخاب کند.
او با طفولیت شگفتش، با مبارزه مداومش در دو جبهه خارجی و داخلی در خانه پدرش، خانه همسرش، در جامعه اش، در اندیشه و رفتار و زندگیش، «چگونه بودن» را به زن پاسخ می داد.
نمی دانم چه بگویم؟
وی در همه ابعاد گوناگون «زن بودن» نمونه شده بود.
مظهر یک «دختر»، در برابر پدرش.
مظهر یک «همسر»، در برابر شویش.
مظهر یک «مادر»، در برابر فرزندش.
مظهر یک «زن مبارز و مسئول»، در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.
انسان های بزرگ می توانند دو دقیقه بدون هوا، دو هفته بدون آب و یک عمر بدون پول زندگی کنند،اما بدون «کتاب» نمی توانند حتی یک لحظه! زنده بمانند. چه خوب است که کتابهای خوب کتابخانه محله مان را هم، به اندازه ی بچه های خوب محله مان بشناسیم.
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن
رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور
لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا
اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و
به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس
شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد.
خود سهراب میگوید :
… مادرم میداند که من
روز
چهاردهم مهر به دنیا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را
میشندیده است…
یاد من باشد که فــردا دم صبح
به نسیم از سر مهــر سلامی
بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر
صبح
زنــدگی باید کرد ...
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مُرد از قالی بدم می آید، از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید، از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید، از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید، از وقتی سیل آمد و مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
کار کردن مهر ورزیدن به زندگی است. شما با کار کردن در حقیقت با زندگی مهر میورزید و مهر ورزیدن با زندگی از راه کار یعنی آشنا شدن با پنهانیترین راز زندگی. هرگاه با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش میبندید و به یکدیگر و به خداوند خود. و کار کردن با مهر یعنی ساختن خانه از روی محبت، چنان که گویی دلدارت در آن خانه خواهد زیست. یعنی کاشتن دانه از روی لطف و برداشتن حاصل از روی شادی، چنان که گویی دلدارت میوهاش را خواهد خورد. یعنی دمیدن دمیاز روح خویش در هر آنچه میسازی و دانستن اینکه همه مردگان آمرزیده گرداگردت ایستادهاند و تو را مینگرند.
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
پسرکوچولو هی به
مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و
باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش
بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن
اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش
تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
باز هفت سین سرور، ماهی و تنگ بلور، سکه و سبزه و آب، باز نوروز سعید، باز هم سال جدید، باز هم شادی عید، باز باران بهار، باز اسفند و گلاب، باز آن سودای ناب، کور باد چشم حسود، باز تکرار دعا، یا مقلب القلوب، یا مدبر النهار، حال ما گردان تو خوب، راه ما گردان تو راست.نرم نرمک میرسد اینک بهار.خوش به حال روزگار.