« دو روز مانده به عید » این جمله ای بود که صبح رئیسم گفت که با هم توی ماشین بودیم. چند سال پیش یادم هست که از دو هفته مانده به عید بوی عید و بهار توی فضای شهر، خانه و محل کارمان بود ولی الان آنقدر مشغول هستیم که یادمان رفته نزدیک عید است و حتی اون هوای بهاری را هم نمی بینیم بجوز گرمای آخر خرداد وگرد غبار نسیبمان شده. نمی دانم چه کار باید کرد یا چه کاری باید بکنند فقط می دانم که اگر فرج نزدیک نباشد باید در انتظار عذابی بزرگ باشیم.
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد. جنگجوی اولی تیری از ترکش بیرون میکشد، آن را در کمانش میگذارد و نشانه میرود. کماندار پیر از او میخواهد آنچه را که میبیند شرح دهد. جنگجو میگوید: « آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را» کمانگیر پیر میگوید: کمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی. جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود. کمانگیر پیر میگوید: «هرآنچه را میبینی شرح بده.» جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم» پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.» تیر صفیرکشان بر نشان مینشیند. پیرمرد میگوید:«عالی بود. موقعی که تنها هدف را میبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع کنید.
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود. به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آن جا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستارهای دریایی را به دریا میانداخت. پیرمرد به سمت دخترک رفت و به او گفت: "چه کار بیهودهای. تو که نمیتوانی همه ستارههای دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند" دخترک لبخندی زد و گفت: "می دانم؛ ولی این یکی را میتوانم نجات بدهم" بنابراین یک ستارهی دریایی را به دریا انداخت "و این یکی را" و آن را به دریا انداخت. شاید همه مشکلها و سختیها را نتوان یک جا حل کرد. ولی یکی یکی میتوان آنها را از میان برداشت.
در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد .»
ین قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید .
مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .
اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .»
پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد ...
کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند ...
اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند...!
از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" (پائولو کوئلیو)پدر روزنامه میخواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش میشود. حوصله پدر سر رفت و صفحهای ازروزنامه را که نقشه جهان را نمایش میداد جدا وقطعه قطعه کرد و به پسرش داد..
«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو میدهم، ببینم میتوانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟» و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. میدانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.
در با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟» پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
وزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!خیال میکنیم خوب میشویم،میگوییم جوان که شدیم، قد که کشیدیم، به زندگی که مشغول شدیم خوب میشود. جوان میشویم،به زندگی مشغول میشویم، ولی خوب نمیشویم، آن دچار بودن در ما میماند. دل خوشیم هنوز، میگوییم ازدواج که کنیم، تشکیل خانواده که بدهیم محبت اهل و عیال این دچار بودن را از ما میگیرد،ولی چنین نمیشود،هنوز همانیم،با همان آشوبها،همان شعله کشیدنها، همان دم به دم در تپش بودنها. هنوز امیدواریم به رفتنش. میگوییم تولدی که رخ بدهد، فرزندی که از ما به این جا بیاید آن گاه دیگر دچار نخواهیم ماند،او میآید و ما هنوز دچاریم،ناگریز آرزو داریم او چنین دچار و پرشور و پر زخمه نباشد...