میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

انار

 

من اناری را می کنم دانه و به دل می گویم: خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود...

گنجشک ها

 

هدی از پنجره به کوچه تگاه می کرد و گنجشک ها را می دیدی. 

گنجشک ها همه با هم در یک نقطه می نشستند و از همان نقطه همه با هم پرواز می کردند. 

هدی فکر می کرد که گنجشک ها دارند با هم غذا می خورند. 

هدی با خودش می گفت: کاش می شد آنها هم با هم غدا بخورند. 

از آن روز که همه از آن ساختمان بزرگ برگشته بودند هادی برادر هدی با پدر غذا می خورد و هدی با مادرش. 

چارلی؛ دلقک بزرگ

 

« من همیشه یک دلقک بوده ام و فقط یک دلقک باقی خواهم ماند. » این جمله یکی از کلیدی ترین توصیف هایی است که سر چالز اسپنسر چاپلین جونیور یا همان چارلی چاپلین خودمان، در وصف جایگاه دست نیافتنی اش در عالم هنر گفته است. اما باید این را در نظر داشت که او به اصطلاح امروزی ها، برای به دست آوردن یک لقمه نان دست به دلقک بازی نمی زد. دلقک بودن، هنر و تمامی زندگی چاپلین بود؛ اصلا همیشه این حرف ورد زبانش بود که روزی که در آن نخندی، روزی بر باد رفته است. برای همین هم بود که تمام سعی خودش را می کرد تا تراژدی های زندگی روزمره را در لفاف شیرین و خوشمزه دلقک بازی هایش بپیچد و جلوی چشمان ما بپیچد. خودش در این باره ایده جالبی دارد: « زندگی در نمای بسته، تراژدی اما در نمای باز، کمدی است. » فیلم هایش را هم دقیقا به پیروی از این جمله می ساخت؛ همان فیلم هایی که از دوران کودکی تا به امروز آنها را دیده ایم و هنوز هم که هنز است ذره ای از لذت تماشای آنها کاسته نشده است. 

به محض اینکه اسم چاپلین را می شنویم؛ تصویری واحد از او جلوی چشمانمان شکل می گیرد؛ چاپلین محبوب ما، بی خانمانی با لباس های مندرس و عصا به دست است که همیشه سبیل هیتلری دارد. بسیاری از نماهای دوست داشتنی چاپلین با همین سروشکل در ذهن ما ثبت شده؛ مثلا در پایان «روشنایی های شهر» (1931) به صورت دخترک نابینایی که به کمک او دوباره می تواند ببیند؛ نگاه می کند و لبخند معصومانه ای روی صورتش نشسته است؛ یا در آن کلبه ایستاده بر لبه پرتگاه در «جویندگان طلا»(1925) که چاپلین بندهای کفش آب پز خود را مثل اسپاگتی نوش جان می کند یا وقتی که در «زندگی سگی»(1918)، سگ همراهش را مثل بالش زیر سرش جابه جا می کند؛ در هنگام لحظاتی از این دست، همیشه با چاپلین خندیده ایم و حتی بغض کرده ایم.

سوای ظاهر چاپلین، دلایل دیگری هم برای دوست داشتن او داریم؛ گفتیم که چاپلین، دلقکی تمام عیار بود و خب، دلقک ها بی شیله و پیله اند؛ یک اشتباه را صدبار تکرار می کنند. چارلی چاپلین در فیلم هاش آن قدر صمیمانه چنین فضایی را خلق می کند که تماشر هیچ فاصله ای بین خودش و چارلی احساس نمی کند. بخشی از این موضوع به همان نگاه های معروفش به دوربین مربوط می شود که مرز بین تصویر و تماشاگر را به حداقل می رساند. نکته دیگر آثار چاپلین این بود که او علاوه بر بازیگری، کارگردانی، فیلمنامه نویسی، تهیه کنندگی و ساخت موسیقی متن بسیاری از فیلم های خودش را هم بر عهده داشت. 

دلقک بزرگ اولین بار در سن 5 سالگی روی صحنه رفت و جلوی چشم تماشگران برنامه اجرا کرد. مادرش مرض بود و چارلی کوچک باید جور آواز خواندن او را می کشید. همین پسر کوچولوی صحنه تئاترهای دوره گرد، سال ها بعد به یکی از پایه گذاران یونایتدآر تیستز مبدل شد و توانست با ساخت تعدادی از بهترین های تاریخ سینما، نام خود را در دنیای هنر جاودانه سازد.

چارلی چاپلین متولد انگلستان بود. تا سال 1952 هم در آمریکا زندگی می کرد و پس از حواشی های دوران مک کارتیسم بود که سوئیس را برای زندگی انتخاب کرد. او در سال 1972 بار دیگر به آمریکا آمد تا جایزه اسکار  افتخاری یک عمر فعالیت های ارزشمند هنری در صنعت سینما را دریافت کند. در همین مراسم بود که حاضران در سالن، رکوردهای تاریخی به نام خود ثبت کردند؛ آنها 5 دقیقه به افتخار چاپلین ایستادند و دست زدند.    

اشک و لبخند

 

می گویند از هر طرف که نگاه کنی، یک جور می خندد؛ مونالیزا را می گویم. انگار که گذاشته باشدت سر کار، از روبرو که نگاه کنی نمی خندد، از پهلو چرا؛ از چپ جوری و از راست جوری دیگر. هی راست و چپ می کنی و بالا و پایین می روی ببینی چطور لبخندش را نثار تو می کند. می گویند خود داوینچی هم عاشق لبخند او شده و تابلو را که سفارشی بوده، تحویل صاحبش نداده و با خودش برده. الله اعلم! آخر بعضی ها هم می گویند اصلا مونالیزا خود داوینچی است در وجهی زنانه. گاهی هم می گویند که این تصویر معشوقه اش بوده یا هرچی. خلاصه، همین تابلو کلی آدم را از رنسانس تا به حال گذاشته سر کار و با آن همه بلایی که سرش آمده، هنوز همان طور دارد لبخند شگفت انگیز میزند و با وجود این نابرخورداری(!) از چهره زیبا، خیلی ها را شیفته خود کرده. دور تابلو را که هم چیده اند باز توفیری در لبخند بانو حاصل نشده. طی چندبار دزدیده شدن هم بلایی سر آن لبخند باشکوه نیامده؛ حتی آن زمانی که آقای ناپلئون بناپارت هوس کرد ببرد آویزانش کند بالای سرش توی اتاق خواب هم مدام لبخند زده و لابد بناپارت را بازی داده. حتی تلاش آن بنده خدایی که اسید پاشیده روی تابلو هم بی نتیجه مانده و فقط پایین تابلو خراب شده که آن را هم بعد چند سال کار، درستش کرده اند. به هر حال هنوز هست و توی لوور دارد لبخند می زند. به این می گویند عزم راسخ برای ماندگاری. ماندگاری چی یا کی؟ چشمتان را کمی ریز کنید و بروید عقب، لبخند را بی خیال شوید و بروید توی چشمها؛ داوینچی هنوز دارد از پس آن نگاه برق نبوغ می زند. 

تولد لئوناردو داوینچی 

۲۶ فروردین/ ۱۵ آوریل ۱۴۵۲

پس اینها همه اسمش زندگی است

دلتنگی ها، دل خوشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها

حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشتم برسد

ما زنده ایم چون بیداریم

ما زنده ایم چون می خوابیم

و رستگار و سعادتمندیم،

زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وچودمان پا نشینی

برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم.

تو همانی که می اندیشی

 

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه
عقاب
باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال  رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن

تولد + فناوری هسته ای

امروز ۲۰ فروردین روز تولد منه. از ۶ صبح امدم سره کار. کی کارم تموم می شه؟؟؟ نمی دونم!!! ولی خوبیش اینکه بعد از ظهر می خوام برم جشن نوروزی بانک پاساگاد ( از طرف شرکت ). باز جایه شکرش باقیه.  

مهمتر اینکه روز تولدم با روز فناوری هسته ای یکی شده ( چه قدر مهم  ). 

خلاصه چون فکر نکنم کسی به من تبریک بگه خودم خودمو تحویل گرفتم به خودم تبریک می گم. 

میثم تولدت مبارک. 

 

به جای تعریف هدفهای معین اجرایی برای افراد ؛ آنها را به چالشی بکشانید که هر فکر بکری برای پیش رفت دارند مطرح کنند. جک ولش.

روزی از فرمانروایی پرسیدند : تو که چند سال پیش پینه دوزی بیش نبودی چطور به فرمانروایی رسیدی ؟ پاسخ داد: من پینه دوز خوبی بودم .   جی پی واسوانی . 

اگر کودکی ؛ همان نخستین بارکه زمین می خورد ؛ از راه رفتن دست می کشید ؛ هرگز به راه نمی افتاد .  لوئیز هی. 

 نارحت بودن برای آنچه ندارید ؛نابود کردن چیزهایی است که دارید . کی کیز  .

بیا تاگل برافشانیم ومی در ساغر اندازیم  .       

           فلک را سقف بکشافیم و طرحی نو در اندازیم.

وقتی بزرگ میشی

 

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی.. .

وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند...

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی. ..

وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!

وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه  فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..

 وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

 

وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود  "

ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...

تصاویر انفجارهاى یک آتشفشان زیر دریا

 چند هفته پیش در ساحل اقیانوس آرام تانگا انفجارهاى یک آتشفشان زیر دریا اتفاق افتادند. دانشمندان توانای آمریکایی که به آتشفشان خیلى نزدیک نزدیک شده بودند تصاویری از این واقعه بینظیر را ظبط کرده اند که تقدیم شما می کنم ( یک کار پرخطر , مخاطره‌آمیز , اما ارزش آن قطعاً بسیار زیاد است )