گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
شاید عجیب باشد!
اما مردی که سالهاست در انتظار مرد دیگریست
گاهی دلش برای خودش تنگ می شود.
یک روز مسئول فروش، منشی و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یک چراغ جادو روی زمین پیدا می کنند و روی اون رو مالش میدهند و جن چراغ ظاهر میشود.
جن میگوید: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم...
منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی
باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم
و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»...
پوووف! منشی ناپدید می شود.
بعد مسئول فروش می پرد جلو و می گوید: «حالا من ، حالا من!...
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه
منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم
حال کنم»... پوووف! مسئول فروش هم ناپدید می شود.
بعد جن به مدیر می گوید: حالا نوبت شماست. مدیر می گوید: «من می
خواهم که اون دوتا بعد از ناهار توی شرکت باشند»!
نتیجه اخلاقی: همیشه
اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه.
گفت: سلام!
گفتم: سلام!
معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!
گفتم: می مانم.
روزها گذشت. روزی عزم
رفتن کرد.
گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!
گفت: نمی توانم!
قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم!
ابر بارانی به دریا گفت: من نبارم تو کجا دریایی.
در دلش خنده کنان دریا گفت: ابر بارانی تو خود از مایی.
پدر بزرگش همیشه میگفت نگهداشتن پرنده در قفس گناه دارد.
به خاطر شادی روح پدر بزرگش، قناری را از قفس
آزاد کرد. قناری نمیدانست که باید چکار کند، روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به
خواندن ولی آوازش همان آواز داخل قفس بود، خواست به داخل قفس برگردد و غذا بخورد ولی
دیگر قفسی وجود نداشت.
قناری بیچاره کلاغها را هم نمیشناخت. همان
شب او پدر بزرگش را در خواب دید که روی شانهاش یک قناری نشسته بود.
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده.
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد. سامورایی از اینکه راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد،شمشیرش ار بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت: خشم تو نشانهی جهنم است
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت: این هم نشانهی بهشت.
مکه نرفته بود پنج سال پیش که به این محل آمد روز عید قربان دو تا گوسفند قربانی کرد و گوشت آن را بین اهل محل تقسیم کرد و از آن روز همه او را حاج آقا صدا میکنند ولی چون اکبرآقا پول قربانی را هر سال به موسسات خیریه میدهد همه فراموش کردند او پنج سال پیش به مکه رفته است.