میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان


آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

من تنها خدا را دوست دارم...

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مُرد از قالی بدم می آید، از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید، از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید، از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید، از وقتی سیل آمد و مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!

شما با کار خود دورترین رویای زمین را تعبیر می‌کنید.

کار کردن مهر ورزیدن به زندگی است. شما با کار کردن در حقیقت با زندگی مهر می‌ورزید و مهر ورزیدن با زندگی از راه کار یعنی آشنا شدن با پنهانی‌ترین راز زندگی. هرگاه با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش می‌بندید و به یکدیگر و به خداوند خود. و کار کردن با مهر یعنی ساختن خانه از روی محبت، چنان که گویی دلدارت در آن خانه خواهد زیست. یعنی کاشتن دانه از روی لطف و برداشتن حاصل از روی شادی، چنان که گویی دلدارت میوه‌اش را خواهد خورد. یعنی دمیدن دمی‌از روح خویش در هر آنچه می‌سازی و دانستن اینکه همه مردگان آمرزیده گرداگردت ایستاده‌اند و تو را می‌نگرند.

خدا چه شکلی است؟

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...

به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟