میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

فرا رسیدن نوروز باستانی بر همه ایرانیان خجسته باد.

باز هفت سین سرور، ماهی و تنگ بلور، سکه و سبزه و آب، باز نوروز سعید، باز هم سال جدید، باز هم شادی عید، باز باران بهار، باز اسفند و گلاب، باز آن سودای ناب، کور باد چشم حسود، باز تکرار دعا، یا مقلب القلوب، یا مدبر النهار، حال ما گردان تو خوب، راه ما گردان تو راست.نرم نرمک میرسد اینک بهار.خوش به حال روزگار.

دو روز مانده به عید

« دو روز مانده به عید » این جمله ای بود که صبح رئیسم گفت که با هم توی ماشین بودیم. چند سال پیش یادم هست که از دو هفته مانده به عید بوی عید و بهار توی فضای شهر، خانه و محل کارمان بود ولی الان آنقدر مشغول هستیم که یادمان رفته نزدیک عید است و حتی اون هوای بهاری را هم نمی بینیم بجوز گرمای آخر خرداد وگرد غبار نسیبمان شده. نمی دانم چه کار باید کرد یا چه کاری باید بکنند فقط می دانم که اگر فرج نزدیک نباشد باید در انتظار عذابی بزرگ باشیم.

هدف

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود، به چشم می‌خورد. جنگجوی اولی تیری از ترکش بیرون می‌کشد، آن را در کمانش می‌گذارد و نشانه می‌رود. کماندار پیر از او می‌خواهد آنچه را که می‌بیند شرح دهد. جنگجو می‌گوید: « آسمان را می‌بینم، ابرها را، درختان را، شاخه‌های درختان را و هدف را» کمانگیر پیر می‌گوید: کمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی. جنگجوی دومی ‌پا به پیش می‌گذارد و آماده ی تیراندازی می‌شود. کمانگیر پیر می‌گوید: «هرآنچه را می‌بینی شرح بده.» جنگجو می‌گوید: «فقط هدف را می‌بینم» پیرمرد فرمان می‌دهد: « پس تیرت را بینداز.» تیر صفیرکشان بر نشان می‌نشیند. پیرمرد می‌گوید:«عالی بود. موقعی که تنها هدف را می‌بینید، نشانه‌گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع کنید.

هزاران ستاره دریایی


پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود. به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آن جا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره‌ای دریایی را به دریا می‌انداخت. پیرمرد به سمت دخترک رفت و به او گفت: "چه کار بیهوده‌ای. تو که نمی‌توانی همه ستاره‌های دریایی را نجات بدهی، آن‌ها خیلی زیاد هستند" دخترک لبخندی زد و گفت: "می دانم؛ ولی این یکی را می‌توانم نجات بدهم" بنابراین یک ستاره‌ی دریایی را به دریا انداخت "و این یکی را" و آن را به دریا انداخت. شاید همه مشکل‌ها و سختی‌ها را نتوان یک جا حل کرد. ولی یکی یکی می‌توان آن‌ها را از میان برداشت.

قانون و میوه

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد .»

ین قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید .

مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .

اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .»

پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد ...

کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند ...

اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند...!

از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" (پائولو کوئلیو)