باورش نمیشد که جنازه او را روی شانههایش حمل میکند. وقتی که جسدش را توی قبر میگذاشت دلش نمیخواست تنهایش بگذارد. به خانه که برگشت دائم فکر میکرد چیزی را گم کرده. با صدای دخترش از خواب بیدار شد. دخترش گفت: بابا الان از بیمارستان زنگ زدند و گفتند: مامان از حالت کما بیرون آمد.
وبلاگ خوبی داریُبه من هم سر بزن
وای چه خبر خوبی!!
چه خوب کاش تمام حوادث بد یه رویا بود !