باورش نمیشد که جنازه او را روی شانههایش حمل میکند. وقتی که جسدش را توی قبر میگذاشت دلش نمیخواست تنهایش بگذارد. به خانه که برگشت دائم فکر میکرد چیزی را گم کرده. با صدای دخترش از خواب بیدار شد. دخترش گفت: بابا الان از بیمارستان زنگ زدند و گفتند: مامان از حالت کما بیرون آمد.
چند سال قبل در میدان جنگ همدیگر را میکشتند. امروز با هم فوتبال بازی میکنند ولی در میدان فوتبال اگر یک نفر از بازیکنان خطای بزرگی انجام دهد داور با کارت قرمز او را از زمین اخراج میکند. کاش در میدان جنگ هم داوری وجود داشت و قبل از جنگ مسبب را با کارت قرمز اخراج میکرد تا این همه انسانهای بیگناه کشته نمیشدند
آدمها مثل عروسکهای کوکی هستند که کوک شده و در جاده زندگی رهایشان کردهاند بعضی از این عروسکها در بین راه خراب میشوند و از کار می افتند بعضی دیگر در جاده شلوغ زندگی به هم برخورد میکنند و از بین می روند بعضی این جاده پرخطر را طی میکنند و در انتهای جاده کوکشان تمام ی شود و میایستند.
راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت. دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا! رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام ))
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است. ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.
هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
تا به حال حلظه تولد یک نوزاد را دیده اید؟ حالا نه خود آن لحظه؛ دقایقی ابتدایی زندگی اش را. یا صدای اولین گریه هایش را شنیده اید؟ گریه و آرامش را با هم دارد. چون از خابی طولانی بیدارش کرده اند، اشک می ریزد. سپس بیدار می شود و می بیند دنیایش چقدر زیباتر و بزرگتر شده. آرام می شود و با شادی و تعجب به اطرافش می نگرد. لحظات خاصی است؛ پر از شور و امید و هیجان؛ پر از زندگی. حالا حکایت آمدن بهار و حلظه تحویل سال هم شبیه تولد یک نوزاد است؛ نوزادی که هر سال همین روزها به دنیا می آید. پس از خوابی طولانی و زمستانی به دست مامای طبیعت و به دست آفریدگار فصل ها متولد می شود و گریه های آغازینش، همان باران های روح انگیز و لطیف بهاری است. باران، اشک های نوزاد و صدای رعد آسمان، صدای گریه هایش و برق ابرها، برق چشمهایش که به روی زندگی لبخند می زند اما پس از چند روز، بهار هم به آرامش می رسد. هوا ملایم می شود و نسیمی آرام می وزد که اگر صورتت را به آن بسپاری، آرامشی عمیق تو را هم فرا می گیرد. طبیعت مانند پدری که انتظار به دنیا آمدن طفلش را می کشد، سر از پا نمی شناسد و با سبزه و گل و شکوفه های رنگارنگ به اطرافیان مژدگانی می دهد. کودکش را در آغوش می گیرد و مهربانانه به او می نگرد.
کاش حال ما هم به بهترین احوال تغییر کند. کاش ما هم بار دیگر متولد می شدیم. کاش در شب به دنیا آمدن بهار، ما هم بهار می شدیم.
بوی عیدی,بوی توت,بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو
بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم.
شادی شکستن قلک پول،
وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد،
بوی اسکناس تانخوردهی لای کتاب،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستگیمو در میکنم.
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیاه,
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور،
برق کفش جفتشده تو گنجهها،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستگیمو در میکنم.
عشق یک ستاره ساختن با دولک،
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه،
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستگیمو در میکنم.
بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی،
با اینا زمستونو سر میکنم،