میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

کربلا

کربلا را تو مپندار که شهریست در میان شهرها.

کربلا حرم امن حسین است.

و هیچ کس را جز یاران حسین؛ راهی بدان نیست.



میلاد با سعادت پادشاه شهادت امام حسین (ع)  و برادر با وفایش شاه دلها قمر بنی هاشم ابالفضل عباس (ع) بر همه شیعیان واقعی مبارک باد.

تنهایی

تنها

من را گذاشتن آن پایین

خودشان آن بالا کمی گریه زاری کردند و رفتند رستوران

نثار روح تازه گذشته الفاتح مع صلوات.

چند بیت از حافظ


صلاح کار کجا و من خراب کجا              ببین تفاوت ره کجاست تا به کجا

دلم ز صوعه بگرفت و خرقه سالوس       کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

ز رو ی دوست دل دشمنان چه درباید       چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


برای مشاهده فال حافظ خود ابتدا نیت کرده سپس روی فال حافظ کلیک کنید.

پرواز بدون بال


هر کس به دنبال چیزی می گردد؛ چیزی که کاملش کند. وقتی آن چیز خاص را پیدا کردی، می توانی بدون بال پرواز کنی. وقتی که معنی واقعی آن را بیابی، آن چیز خاص را یافته ای، آن وقت می توانی بدون بال پرواز کنی. پس اگر چه ممکن است غیر ممکن به نظر برسند، اما باید برای هر آرزویی که داری بجنگی.
 

سکوت به روایت لقمان حکیم

خموشی عبادتی است بی رنج، زینتی است بی پیرایه، هیئتی است بی سلطنت و قدرت و حصاری است بی دیوار. بی نیازی است از خلق و موجب راحت و سرپوش همه عیب هاست.

به جای عیبجویی از دیگران، اندکی به عیوب خودت بیندیش.

انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه می روند با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت... در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم. به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم و فشارها را درسینه مان حبس می کنیم. در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم. بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.

بازنشستگی شیطان!

امروز ظهر شیطان را دیدم !


نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...


گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف


روز خود را بی تو گذرانده اند...


شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!


گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟


گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را


من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها


دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

 

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر


لب گفت:


آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که


نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در


برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر شیاطینی ...!  

باید از فرصت های کوتاه زندگی، جاودانگی را جُست.

فرصتِ یکّه و یکتای زندگی را نباید صرف چیزهای کم بها کرد، زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد، خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی» کرده ای؟

بعضی وقتها...

بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می­کنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .

ضرر نمی­کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .

قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه می­شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه... 

هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. (فرانکلین)

اولین شانس


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما………گاو دم نداشت!!!!