با شور و هیجان مشغول سخنرانی بود و جمعیت یکپارچه او را تشویق میکردند. میگفت: همه انسانها دارای یک عقیده نیستند باید به عقاید دیگران احترام گذاشت. ناگهان گلولهای از میان مردم به سویش شلیک شد و او به خاطر احترام به عقیده مهاجم زندگیاش را از دست داد.
می گویند: تقوا از تخصص لازم تر است.
می گویم: باشه، قبول.
اما من می گویم: کسی که کاری را قبول می کند و تخصص ندارد بی تقوا است.
خداوندا نمی دانی که انسان بودن وماندن دراین دنیا چه دشوار است .جه زجری می کشد آنکس که آنسان است واز احساس سرشار
مرد بدکاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: "کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن." مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.
ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پایین هل داد.
در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنید که ملکه میگوید: "شرم آور است که خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد".
فاطمه؛ دختر خدیجه است؟
نه.
فاطمه؛ دختر پیامبر است؟
نه.
فاطمه؛ زن علی است؟
نه.
فاطمه؛ مادر حسن و حسین است؟
نه.
فاطمه؛ مادر زینب است؟
نه.
اینها همه هست و همه نیست.
فاطمه؛ فاطمه است.
برای تعجیل در فرج یوسف زهرا صلوات.
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بنده بی نوا نوایی بفرست
کار من بیچاره گره در گره است
رحمی کن و گره گشایی بفرست
گفتم حالا که حال و هوایه انتخابات خیلی خیلی شلوغ و خیلی هوایه داغیه منم این وسط یه چیزی گفته باشم. من با هیچگونه گروهی و حزبی نیستم و نه می گم که رای بدهید یا رای ندهید فقط امیدوارم تو این شلوغ بازار که معلوم نیست حق با چه گروه و حزبیه و چه کسی واقعا به فکر این ملت خیلی دوست داشتنه یا چه کسی امده که جیبه خودشه پرکونه یا برای خودش طرفدار جمع کنه این ملت فوق العاده عاشق و با معرفت گرفتارتر و بدبخت تر از اینکه هستن نشن.
دستش را به کمر زده و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سر کار مندانش فریاد میزد، ناگهان درد شدیدی در قلبش احساس کرد و به زمین افتاد. چند روز بعد... چشمانش به درب اتاق ccu خیره ماند و منتظر بود کسی به ملاقاتش بیاید ولی کسی نیامد. از پرستار پرسید: شما رئیستان را دوست دارید؟ پرستار گفت: نه، او پرسید: پدرتان را چطور؟ پرستار گفت: خیلی زیاد... ملحفه را روی صورتش کشید و گریست.
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.