میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

میثم

جهان را ما نه آنچنان که واقعاً هست می بینیم ، جهان را ما آنچنان که واقعاً هستیم می بینیم.

آخرین طبیب

علی(ع) حال و روز او را از همه قشنگتر توصیب می کند. علی(ع) می گوید:«رسول الله یک طبیب دوره گرد بود.» دلش نمی آمد خیلی با ابهت بنشیند آن بالا و مریض ها شرفیاب حضور شوند. لوازم معالجه اش را برمی داشت و راه می افتاد دور شهر، پی مریض ها؛ «طیب دوراوبطبه».

یک دستش مرحم می گرفت، یک دستش «وسم» برای آنها که فقط زخم داشتند، مرهم می گذاشت. ولی بعضی ها هم دمل های چرکین داشتند؛ باید جراحی می کرد.

علی(ع) می گوید:«مرهم هایش کاری بودند؛ اثر داشتند.»؛ احکم مرتهمه و «وسم هایش هم حسابی بودند»؛ واحمی مواسمه. (نهج اللاغه خطبه108)


اول فکر کردم از همه قشنگتر را علی(ع) گفته ولی الان یک جمله حتی قشنگتر هم یادم آمد که درست این همین حال را بگوید؛ آن هم توصیف خداست از او:« برای شما پیامبری از خودتان آمده که بر او دشوار است شما در رنج بیفتید».(سوره توبه آیه128). 

 حساب دودوتایی اگر بخواهی بکنی، نسبت به بقیه پیامبران خیلی هم اوضاع برای او سخت نبود. در طائف سنگش زدند، در احد هم پیشانی و دندانش را شکستند. بقیه هم از این جور مصیبت ها داشته اند ولی از حساب دودوتایی که بزنیم بیرون، اگر حواست به حرف خدا باشد که «رنج های شما برای او گران تمام می شود، طاقتش را می برد.»، این جوری اگر چرتکه بیندازی، راستی هم چقدر سختی کشیده! اندازه نادانی و غل و زنجیرهایی که همه ما به خودمان بسته ایم اگر بخواهد رنج بکشد، اگر حرص بزند که ما را به راه بیاورد، واقعا هم چقدر کارش سخت است. 



آخرش اینکه خدا داشت تماشایش می کرد. بعد گفت:«چه اخلاق شگرفی داری»(سوره قلم،آیه4)؛ انگار که از مخلوق خودش در شگفت مانده باشد.... .

اربعین حسینی

سلام بر کسی که حرمتش شکسته شد.

سلام بر آن سرهای بالای نیزه رفته.

سلام بر آن شیرخوار کوچک.

سلام بر آن که در حمایت از دین، بی یاور ماند.

سلام بر آن که فرشتگان آسمان برگریستند.

سلام بر آن که حرمت خیمه گاهش شکسته شد.

سلام بر آن جسدهای عریان مانده.

سلام بر آن بر خاک افتادگان در بیابان ها.

سلام بر آن دفن شدگان بدون کفن.

سلام بر آن کشته ستم دیده.

سلام بر آن محاسن با خون خضاب شده.

سلام بر آن اعضای قطعه قطعه پیکرها.

سلام بر آن که سرش را از قفا بریدند. 

سلام بر آن که با خون زخم هایش غسل داده شد.

سلام بر آن لب های خوشکیده. 



خدایا روزیم گردان شفاعت حسین علیه السلام را در روز ورود به صحرای قیامت.

جعبه عبادت

 

دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛  فریب می‌فروخت...

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند... 

توی بساطش همه چیز بود : غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد : 

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را !!!

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را !!!

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد؛ حالم را به هم می‌زد…

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.

موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.  

نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی!

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد اما حرف‌هایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و  او هی گفت و گفت و گفت... 

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.  

با خودم گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن جز غرور چیزی نبود!!!

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خورده بودم، فریب...

دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام؛ تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، اما شیطان نبود آن وقت نشستم و های های گریه کردم ...

اشک‌هایم که تمام شد،‌ بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود 

 


سخن روز :  خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید بقدر آرزوی تو گسترده می شود و بقدر ایمان تو کار گشاست ...

صفر....

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم
 

حج اکبر


آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...

 چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!

عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.

چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !

مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.

گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد

هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !

عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

 در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ... 


 

سخن روز :  تا زمانیکه امروز مبدل به فردا شود انسان‌ها از سعادتی که در این دم نهفته است غافل خواهند بود. (ضرب‌المثل چینی)

قلب کوچک من!!!

آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم


من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌

دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید :‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم..

اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌ خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است !!!

یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

نادر ابراهیمی


سخن روز :  دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .


تکفیر دشمنان علی رکن و کیش ماست           هرکس محب فاطمه شد قوم و خویش ماست

ما هم کلام منکر حیدر نمی شویم                   با قنفذ و مغیره برادر نمی شویم

لعنت بر آنکه پایه گذار سقیفه شد                    لعنت به هر کس که به ناحق خلیفه شد

یا حسین


حسین(ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود .... ولی افسوس بجای افکارش زخم های تنش را به مانشان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند

حرف حساب...

صحبت یکی از دوستان که جالبه :


ایران که بودم یه دوستی داشتم به اسم نوید که ۲ سال پیش جلو در


خونشون کامیون بهش زد و در ۲۵ سالگی جوانمرگ شد...


پارسال که ایران بودم رفتم سراغ پدر و مادرش، هر دو تا شون ۳۰ سال


پیرتر شده بودن، به قول خودشون کمرشون شکسته بود...


کارشون شده بود گریه زاری، خوندن فاتحه، دادن نذر، حاضر دائمی


تمامی جلسات قرآن بودن، آخر هفته پول بود که به قرآن خوانها میدادن 


که سر قبرش قرآن بخونن...


میگفتن مردن پسرشون اینا رو به خدا نزدیک کرده برای اینکه خواست


خدا بوده !!!


اینو داشته باشین ...


یک سال پیش همین بلا تو هلند سر یه هم خیابانی من اومد !


اونم بچه نازنینش با ماشین جلوی در خونه تصادف کرد ...


ما باباش به جای فاتحه خوندن شروع به نامه نگاری با شهرداری و


شورای شهر کرد و کار رو کشید به روزنامه ها ...


آخرش ثابت کرد که این خیابون از نظر شهرسازی برای بچه ها امن


نیست !


نتیجه این شد که کلی سرعت گیر و تابلو هشدار دهنده نصب شد تا دیگه این اتفاق تکرار نشه ...


سخن روز :  تاریخ یک ماشین خودکار و بی‌راننده نیست و به‌تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می‌خواهیم... ژان پل سارتر

 

آرش و کمانگیر عشق


آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم…


به آفرید گفت: بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان.

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره.کمانش دلش بود و تیرش عشق...

به آفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد.

آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.

 

آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان.

وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.

به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان...


آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره و تیری انداخت تیری که هزاران سال است می رود...


هیچ کس اما نمی داند که اگر به‌آفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت